یکی بود یکی نبود در یک جنگل زیبا و سرسبز و پر از دار و درخت خرس کوچولوی بامزه ای به اسم باتو به همراه پدر و مادر و خواهراش زندگی می کرد.بچه ها جونم شب شده بود و کم کم وقت خوابیدن باتو شده بود.مامان خرسی گفت:” توله خرس کوچولوی من باید خسته باشه”
بابا خرسی گفت:” بعد از یه روز شلوغ و پر از بازی خواب راحت و رویای شیرینی در انتظار تو پسرم”
همونطور که پدر و مادرش برای شب بخیر گفتن داشتن باتو رو می بوسیدن، خرس کوچولوی قصه ی ما با خواب آلودگی داشت به روزی که گذرونده بود و پشت سر گذاشته بود فکر می کرد و با هیجان و شگفتی داشت فکر می کرد که امشب ممکن خواب چیو ببینه؟
باتو یادش اومد که صبح زود زیر نور گرم و درخشان خورشید روی سبزه ها دراز کشیده بود و استراحت می کرد،
بعد یاد این افتاد که با خواهراش که ازش بزرگتر بودن به کوهنوردی رفته بود،
توی برکه ی مورد علاقه ش آب تنی کرده بود
و حشرات جالب و سرگرم کننده ی زیادی رو دیده بود.حتی یه کفشدوزک رو دیده بود که سه تا دونه خال زیبا و قشنگ روی یک بالش داشت و روی اون یکی بالش هیچ خالی وجود نداشت.باتو اونو روی تنه ی افتاده ی یک درخت پیدا کرده بود که مثل خرسی که روی علف ها دراز کشیده باشه روی زمین افتاده بود.
اما بچه ها باتو تا اون لحظه خرس درختی بزرگ و ترسناک رو فراموش کرده بود و اونو یادش رفته بود.یعنی ممکنه امشب به خوابش بیاد؟ اگر بیاد چی؟ بافرض اینکه ممکن بود دوباره اون خرس درختی رو تو خواب ببینه تصمیم گرفت که در این باره با پدر و مادرش صحبت کنه ، پس با صدای بلند فریاد زد:” مامان، بابا”
بله بچه ها باتو همه چیز رو درباره ی نگرانیش از خرس درختی ترسناک به مامان و باباش گفت.
بابا خرسی گفت:” دوست داری من یه چیز خیلی خوبی برات تعریف کنم تا تو قبل از خواب به اون فکر کنی؟ فکر های خوب و قشنگ همیشه فکرهای بد و آزار دهنده رو دور میکنه و ما می تونیم با فکر کردن به چیزهای خوب و زیبا ترس ها ونگرانی ها رو از خودمون دور کنیم”
باتو در حالی که سرش رو به علامت تایید تکون میداد گفت:” بله لطفا بگین” و از همین حالا در مورد خرس درختی ترسناک احساس شجاعت بیشتری میکرد.
بابا خرسی با شگفتی گفت:” خیلی خوب، آیا می خوای درباره ی روزی برات حرف بزنم که هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت؟ روزی انقدر شاد و قشنگ که اگر امشب بهش فکر کنی فقط رویاهای شیرین به سراغت میان و فقط خواب های خوب میبینی”
باتو از بابا خرسی پرسید:” اون روز چه روزی بود بابا؟”
بابا خرسی پیشونی باتو رو بوسید و با مهربانی گفت:” روزی که توبه دنیا اومدی،…
یکی از اون روزهایی که هوا مه الود بود ولی من میدونستم که یک روز گرم و آفتابی همین نزدیکیاست و شروع میشه”
باتو پرسید:” درست مثل امروز؟ وقتی صبح زود بیدار شدم حتی نمیتونستم اون طرف بوته ها رو ببینم”
بابا خرسی لبخندی رد و گفت:” بله، درست مثل امروز،و روزی که تو متولد شدی من خوشمزه ترین و آبدارترین توت ها و شیرین ترین عسل رو جمع آوری کردم”
باتو در حالی که داشت به یاد میورد که زیر نور گرم آفتاب دراز کشیده بود و انواع توت های خوشمزه رو به عنوان صبحانه میخورد پرسید:” یه کم شبیه امروز بابا؟”
بابا خرسی گفت:” بله اما خوشمزه تر”
بعد ادامه داد :” روزی که تو به دنیا اومدی خواهرهای بزرگترت خیلی خوشحال و هیجان زده بودن که تونسته بودن برای تو هدیه های خاص و زیبایی رو پیدا کنن”
باتو با خوشحالی گفت:” مثل میوه ی درخت کاجم و قایق چوبی کوچولوم،آیا اونا هم می خواستن که با من بازی کن بابا؟”
بابا خرسی خندید و گفت:” اوه بله ، اونا میخواستن از همون موقع که تو به دنیا اومدی باهات بازی کنن اما مامان خرسی بهشون گفت که تو اول باید یه کم بزرگتر بشی و رشد کنی”
باتو گفت:” و حالا من بزرگ شدم،ما امروز انقدر بازی کردیم که برای خنک شدن مجبور شدیم تو برکه ی وسط جنگل بپریم و آب تنی کنیم”
بابا خرسی ادامه داد :” وقتی که عصر شد من تو رو در آغوش گرفتم تا اولین غروب خورشیدت رو تماشا کنی و منم برات لالایی بخونم”
باتو در حالی که خمیازه میکشید گفت:” درست مثل هر روز عصر”
عزیزای دلم اون عاشق تماشا کردن غروب آفتاب به همراه پدرش بود و با همدیگه آهنگ هایی رو میخوندن که باعث خندشون میشد.
بعد بابا خرسی آروم و ملایم گفت:” و در اولین شب زندگیت انقدر خسته بودی که به سرعت خوابیدی.من و مامان خرسی مراقبت بودیم،و هیچ خرس درختی ترسناک و خواب بدی مزاحم توله خرس کوچولوی ما نشد”
باتو گفت:” درست مثل امشب؟”
بابا خرسی گفت:” بله، درست مثل امشب”
و بابا خرسی راست می گفت بچه ها ، اون شب فقط رویاهای شیرین و خواب های خوش به سراغ باتو کوچولو اومدن.
برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید
خب بود واموزنده👍🏻👍🏻🙏🌹🥰😴
سپاس بابت نظر قشنگـت ، بنیتاجان
مثل همه الی بود
😍😍😍💋💓💞💗
آلللللللللللییییییی
مرسی که همراه وولکی آرمین جان!
عالی بود واقعا ممنون از شما
سپاس! ممنون از همراهی شما!
سلام این قصه عالیه
خیلی ممنون از نظر خوب شما!
ممنون از قصه های شیرین شما
ممنون از همراهی شما
ممنون از قصه های عالی و اموزنده شما که شب را برای فرزندان ما شیرین و دلچسب می کند😇😇😇
بسیار سپاسگزارم از انرژی و نظر خوبتون!
ممنون که با وولک همراهید!
خیلی قشنگ بود.💗
مرسی از نظرت آویناجان!
شما بهترین قصه هارو میگید
خیلی ممنونم انیسای عزیزم!
💙💚💛🧡❤️♥️🤍🖤🤎💜💖🌺🌸🐻🐻🐻🐻🐻🐻
مرسی لز وولک مهربون
ممنون انیسای عزیزم!
عالی🥰
سپاس ملینای عزیز!
سلام عالیییییییی
سلام خیلی ممنونم ملکیای عزیزم
سلام عالییییییی ممنون از شما
خیلی ممنون که نظرتو برای وولک نوشتی، ملیکای عزیزم
مرسی از قصه های قشنگتون، پسرم هر شب با قصه های شما می خوابه😘
بسیار هم عالی خیلی ممنون که با وولک همراهید
عالی بود
خیلی ممنونم از نظرت آرشاویرجان
یه خورده بی معنی بود
چرا؟!
خيلي خوب بود مناسب شب هم بود
بسیار هم عالی
خدا شما را خیر بده به خاطر این قصه من را امشب خوب خواب راحت بورد 👍 😍
ممنونم که همراه وولک هستی زحل عزیز
بسیار عالی
تشکر
بسیار دلچسب قشنگ 👍
ممنونم از نظرت زحل عزیز
عالی بود ممنون🥰
تشکر دوست عزیزم
عالی بود
خوشحالم که دوست داشتی دوست قشنگم
خیلی خوب نبود 🐻
چرا دوستش نداشتی زهراجان؟
عالی بود
خیلی ممنونم از نظرت شهرزاد جان
خیلی خووووووووب بود من عاشقشم. 😍😍😍😍
چه عالی
خیلی احساسی و زیبا بود ممنون
خیلی ممنونم از نظرت دوست قشنگم
سلام ممنون بابت قصه میشه اس یکی از قصه هارو ترنم بگذارید
سلام ترنم عزیز، بله حتما
ممنونم از پیشنهادت دوست قشنگم
ممنونم از شما
خواهش میکنم عزیزم
خیلی خوب بود چون باعث شد خواهرم راحت بخوابه
چه عالی
مثل همی شه عالی🌹🌹❤️
ممنونم از لطفت دوست قشنگم
ممنون ازقصه شیرین زیبا خیلی قشنگ بود
خیلی ممنونم از نظرت عزیزم
محمد
چه خوب قصه هات
ممنونم از نظرت دوست قشنگ
ممنون از قصه زیباتون
ممنون که با وولک همراهی دوست قشنگم
دیگه این بی نظیر تر بود
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم