قصه جذاب و شنیدنی فکر عجیب خرسی برای لاغر شدن
4.4/5 - (123 امتیاز)

 

توی دشت سرسبزی خرس کوچولویی زندگی می کرد که عاشق غذا خوردن بود. اون از هر خوراکی ای که می دید انقدر می خورد تا دلش باد می کرد و نمی تونست تکون بخوره. اما جدیدا خرسی خیلی ناراحت بود که وزنش زیاد شده و چاق شده . اون نمی تونست به راحتی حرکت کنه و مثل دوستهاش بدوه و بازی کنه..

معلم ورزش خرسی ازش خواسته بود که به باشگاه ورزشی جنگل بیاد و ورزش کنه . اما خرسی قبول نمی کرد و می گفت:” اونها منو مجبور می کنند که تمرینات سختی رو توی باشگاه انجام بدم.. من نمی تونم کارهای سخت بکنم، خسته می شم.. تازه مجبورم می کنند که غذای کمتری هم بخورم..”

خرسی با خودش فکر کرد که کاری بکنه که هم وزنش کم بشه و هم به باشگاه ورزشی نره.. اون فکری به ذهنش رسید. با خودش گفت: ” جلوی خونه ما یک کوه بزرگه که پر از چمن های تازه است و من عاشق قل خوردن روی چمن هام.. از کوه بالا می رم و روی چمن ها غلت میزنم و میام پایین. هم لاغر میشم هم کلی کیف می کنم..”

اما یک مشکلی وجود داشت و اون این بود که شیب کوه تند بود و خرسی نمی تونست به راحتی از کوه بالا بره. خرسی ماجرا رو برای دوستش آهو تعریف کرد و اون گفت:” تو می تونی از سمت دیگه کوه بالا بری که راهش صافتر و آسون تره.. بعد می تونی هرچقدر که دوست داری روی چمن ها غلت بزنی و پایین بیای ..”

خرسی منتظر یک روز آفتابی شد تا بتونه برنامه اش رو اجرا کنه. یک روز که خورشید وسط آسمون بود و آفتاب گرم و دلچسبی به دشت می تابید، خرسی به طرف پشت کوه رفت. قبل از اینکه از کوه بالا بره به شکمش که حسابی تپل شده بود نگاهی کرد و گفت:” خب دیگه وقت خداحافظی با شما رسیده  .. به زودی من به یک خرسی خوش هیکل تبدیل می شم..”

بعد هم شروع به بالا رفتن از کوه کرد. با اینکه این طرف کوه شیب کمتری داشت ولی نفس خرسی بند اومده بود. با هر سختی که بود خرسی خودش رو به بالای کوه رسوند. از بالای کوه چمنزارهای دشت و خونه شون رو هم تماشا کرد. بعد نگاهی به چمن های دامنه کوه کرد و از شدت ذوق و هیجان چشمهاش برق زد. دراز کشید و شروع به غلت زدن کرد.. قل خوردن روی چمن های خنک واقعا لذت بخش بود ولی خرسی یادش رفته بود که این طرف کوه شیب بیشتری داشت، برای همین خیلی زود سرعتش بیشتر و بیشتر شد. خرسی تلاش کرد که با دستها و پاهاش سرعتش رو کم کنه اما نتونست و مثل یک توپ بزرگ از بالای کوه به طرف پایین قل می خورد..

 

بالاخره هر طوری که بود خرسی به پایین کوه رسید. با اینکه چمنهای کوه نرم و تازه بودند و خرسی آسیب چندانی ندیده بود ولی تمام بدنش درد می کرد و صدای گریه اش توی دشت پیچیده بود.

پدر و مادر خرسی با شنیدن صدای گریه خرسی از خونه بیرون اومدند و با دیدن اون که بدنش پر از علف و گل بود شوکه شدند. مامان خرسی پرسید:” چه اتفاقی افتاده؟” خرسی در حالیکه گریه می کرد گفت:” از بالای کوه غلت زدم و اومدم پایین .. ولی خیلی کمرم درد می کنه مامان!!”

پدر با تعجب پرسید:” تو چطور از کوه بالا رفتی؟ اینجا خیلی شیبش زیاده! اصلا برای چی این همه راه رو غلت زدی؟ ” خرسی واقعا نمیدونست چه جوابی به پدرش بده..

همون موقع معلم ورزش باشگاه که از اونجا رد می شد و خرسی رو در اون وضعیت دید گفت:” من می دونم که چرا خرسی این کار رو کرده! اون می خواست با قل خوردن از کوه لاغر بشه .. ولی در واقع با شیب تند کوه به خودش آسیب رسونده .. من ازش خواستم که به باشگاه بیاد و ورزش کنه ولی اون می خواست راه سریعتری رو برای لاغر شدن پیدا کنه که نتیجه اش اینطوری شد..”

خرسی که از کاری که کرده بود خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و به خاطر درد کمرش با صدای بلند گریه کرد.. مامان خرسی اون رو بغل کرد و گفت:” خرس کوچولوی من گریه نکن حالا متوجه شدی که برای هر کاری باید تلاشتو بکنی و از مسیر درست پیش بری و فکر میانبر نباشی.. حالا بیا کمکت کنم به خونه بریم و استراحت کنی تا کمرت خوب بشه..”

خرسی اشکهاش رو پاک کرد و گفت:” من دیگه با قل خوردن توی کوه خداحافظی میکنم. به باشگاه ورزشی میرم و با ورزش کردن و دویدن و غذاهای سالم خوردن وزنم رو کم می کنم..”

مامان و بابای خرسی لبخندی زدند و کمکش کردند تا اون رو به خونه ببرند. خیلی زود خرسی حالش خوب شد و به باشگاه ورزشی جنگل رفت. تا مدتهای زیادی همه حیوانات با خرسی شوخی می کردند و از خرسی در مورد روش لاغر شدن سوال می کردند. خرسی هم با خنده از تجربه قل خوردنش از بالای کوه براشون تعریف می کرد..

برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید

اشتراک در
اطلاع از
guest
46 نظرات
قدیمی ترین
تازه‌ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
کیان نوبخت

خیلی خوب بود الی بود حرف نداشت خیلی خوب بود 🐻🐻🐻💖💖💖

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم کیان عزیزم

نرگس وطن دوست

عالی بود مرسی دوستون دارم خدانگهدار

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظر و همراهی همیشگیت، نرگس عزیزم

النا

عالی و پیشنهاد خوبی هم داشت خرسی هنوز گوش نکردم ولی از اسمش معلومه قصه ی قشنگیه

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت برای وولک النای عزیزم

هانیه محمدی

ممنون بابت قصه عالیه بود

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت هانیه عزیزم

آرتا

آرتا

صدف خالقی (قصه گو)

آرتای عزیزم ممنونم که با وولک همراهی عزیزم

آرتا

عالی بود، ممنون بخاطر قصه های زیباتون.

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از همراهیت با وولک ارتای عزیزم

محمد سعید میری

واقعا ممنون بابت قصه های قشنگتون بچه های من هرشب بدون شنیدن قصه نمیخوابن ممنون بابت قصه هاتون لطف بزرگی میکنید خداخیرتان بدهد

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم که با وولک همراه هستید
خیلی خوشحال شدم از نظر شما

آرمین

خیلی خیلی قشنگ بود خاله صدف ممنونم ❤❤❤

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت آرمین جان

السا

ممنون ازقصه های قشنگت خاله صدف

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم السای عزیزم

بردیا

خیلی خوبین

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

آذین جهانگیری

خیلی عالی بود

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

پروانه

خوب بود اما از همه مهمتر مصور بودن داستان که
برای بچه ها از خود متن مهمتره ، وجود نداشت که اصلا جذااااااب نبود

صدف خالقی (قصه گو)

نظر خوبی بود ممنون که برام نوشتی پروانه عزیزم

آنیتا

سلام
من ۸سالمه و هر شب از قصه های شما برای خواهرم می خونم و خیلی قصه های شما رو دوست داره.
ممنون

صدف خالقی (قصه گو)

چقدر عالی
خیلی خوشحال شدم آنیتای عزیزم

محمدمهدی

ممنون از اینکه قصه های زیبا به اشتراک میگذارید چون واقعا از خرید کتاب دیگه خسته شدم عالی عالیه

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی شما و ممنون که قصه های ما رو دوست دارید

🙂🥰آنیتا

آره اما کتاب هم خوبه

سحر

بد نبود

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت سحر عزیزم

آنیسا

خیلی بامزه بود مرسی

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم که نظرتو نوشتی آنیسا جان

مرسانا خوشکام0

خیلی آلی بود

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت مرسانای عزیز

رسول

اگر یک جور بشه وقتی از توی برنامه بیای بیرون قصه قطع نشه عالیه

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از پیشنهاد شما

درسا

ممنونم از قصه صوتی شما

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر از همراهی شما

ادرین

خیلی خوب ممنون

صدف خالقی (قصه گو)

خوشحالم که قصه رو دوست داشتی دوست خوبم

یاس

عالی بود فقط عکسشون چندش آوربود

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنونم از نظرت عزیزم

مریم سماوی

عالی بود بهترین قصه بود 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنونم از نظرت عزیزم

مریم سماوی

یاس جان درست میگی عکس خیلی خوب نبود ولی قسش عالی بود