3.4/5 - (138 امتیاز)

گیتا دختر جوونی بود که با مادربزرگش توی دهکده ای زندگی می کرد. اون دختر شیرفروشی بود که دوتا گاو داشت. هرروز گاو هاش رو می دوشید و ظرف شیر رو روی سرش می ذاشت و برای فروشش به یه شهر نزدیک می رفت. روز ها شیر رو توی بازار می فروخت و عصر ها به دهکده اش برمی گشت.

گیتا از گاو هاش به خوبی مراقبت می کرد…به اونها غذای مناسب و مقوی می داد و همیشه اونهارو تمیز نگه می داشت. مادربزرگ گیتارو خیلی دوست داشت ولی گیتا دختر خیال پردازی بود و همیشه توی رویاهای روزانش می دید که ثروتمند میشه و متاسفانه این خیالپردازی های روزانه گیتا رو به دردسر می انداخت.

مادربزرگ: “گیتا گاو ها بیرون از طویله ان! گم میشن! چرا حواست به گاو ها نیست.”

گیتا: “اوه ببخشید مادربزرگ. داشتم فکر می کردم و توی رویاهام غرق بودم.”

مادربزرگ: “اوه میدونم راجب چی فکر میکردی. همیشه تو رویای ثروت و پولدار شدنی. برای اینکه به اونها برسی باید بیشتر کار کنی. فقط توی رویا فرو رفتن تورو پولدار نمیکنه. این خیال پردازی های روزانه یروز برات گرون تموم میشه.”

ولی گیتا گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. خیال پردازی روزانه ی اون تموم شدنی نبود. یروز وقتی که گیتا داشت می رفت تا شیر هارو بفروشه، مادر بزرگش اونو صدا کرد تا به آشپزخونه بره…

مادربزرگ: “گوش کن دخترم امروز نیازی نیست که برای فروش شیر به شهر بری.”

گیتا: “چرا مادربزرگ؟ چیشده؟”

مادربزرگ: “فردا مراسم بزرگ عروسی توی دهکده ی همسایه است. خونواده ی سرپانچ ازدواج دخترشونو جشن میگیرن. افراد سرشناس دهکده های مجاور هم توی این مراسم دعوت دارن. متوجه شدی؟”

گیتا: “عروسی؟ باید مراسم بزرگی باشه. افراد سرشناس و ثروتمند هم هستن. پس مادربزرگ چرا نباید شیرو بفروشیم؟ خونواده ی سرپانچ عصبانی میشن؟”

مادربزرگ: “اوه….نه دختر عزیزم نه. خونواده ی سرپانچ از آشپزشون خواستن تا توی آماده کردن و پختن شیرینی بهشون کمک کنه. خانوم خودش از من خواهش کرد تا ظرف بزرگی از شیر براش بفرستم تا مقدمات کار رو فراهم کنه. به من قول داده تا در عوض این ظرف دوبرابر مقداری که از فروش توی شهر درآمد داریم رو به ما بده. گیتا این فرصت خوبیه که بتونیم اعتبار و پول بیشتری توی دهکده های همسایه کسب کنیم.”

گیتا: “پول دوبرابر؟ مادربزرگ من میتونم فردا به عروسی برم؟ من به همه میگم که شیرینی ها همه از شیری که ما به خونواده ی سرپانچ فروختیم درست شدن و خانوم سرپانچ هم منو به مهموناش معرفی میکنه. اوه منبهرتین لباسمو می پوشم و با افتخار راه میرم. ما خیلی کار میکنیم باید به ما احترام بذارن. من معروف میشم!”

مادربزرگ: “اوه دخترم خیالبافی نکن. شیر ما هنوز به دهکده ی همسایه هم نرسیده. آشپز هنوز شیر مارو بو نکرده. اونوقت تو توی رویاهات میبینی که از شیرینی هات تعریف میکنن و چقدر خوشمزست؟ اوه خدایا با این دختر چیکار کنم؟!”

گیتا: “ببخشید مادر بزرگ. من شیرو به دهکده میبرم.”

مادربزرگ: “بیا اینو بگیر و مواظب باش که حتی یه قطره از شیر هم روی زمین نریزه. موجودی شیر ما امروز فقط همینه. بی جهت توی راه توقف نکن دخترم. من به خونواده ی سرپانچ قول دادم. اگه شیر به موقع نرسه پول اضافی رو فراموش کن تی دیگه نمی تونیم توی عروسی شرکت کنیم. شکستن قول برای ما سرشکستگی داره پس حواست باشه.”

گیتا: “نگران نباش مادر بزرگ من از ظرف شیر مواظبت می کنم. میبینی که ما توی مدت کوتاهی از خانواده ی سرپانچ پولدارتر میشیم و اونها فقط دیگه از ما شیر میخرن.”

مادربزرگ: “اوه یادت باشه گیتا!”

گیتا: “باشه مادربزرگ حواسم هست. قلعه هم توی ابر ها درست نمیکنم. خداحافظ!”

مادربزرگ: “مواظب باش.”

جاده ای که دهکده می رفت پر از سنگ ریزه بود. گیتا عاشق بوی گل ها و توت های وحشی بود و از راه رفتن نفرت داشت.

گیتا: “چقدر این جاده زیباست ولی این سنگ ریزه ها پامو اذیت میکنن. اشکالی نداره من بزودی خونه ی بزرگی توی این شهر میسازم و دیگه مجبور نیستم زیاد راه برم. بزودی ثروتمند میشم و دیگه راه نمیرم.”

گیتا راه رفت و آواز موردعلاقشو در حین راه رفتن می خوند…

گیتا: “اوه خدایا این ظرف چقدر سنگینه! عیبی نداره بعدا یه ارابه ی گاوی برای خودم میخرم. بعدا تمام کار های سنگین رو با ارابه انجام میدم و خودم فقط استراحت میکنم. کاری که افراد ثروتمند میکنن!”

گیتا به دهکده نزدیک و نزدیک تر میشد…

گیتا: “چند مایل دیگه مونده که ثروتمند بشم. اوه با پول اضافی که قراره امروز بگیرم چیکار کنم؟ خب می تونم گاو بیشتری بخرم. نه! برای اینکه خودم باید بشودمشون و شیر اونهارو به بازار ببرم. نه کار زیادیه! می تونم باهاش مرغ بخرم… خوبه با بقیه پول ها مرغ میخرم. ولی خب کجا ازشون نگهداری کنم؟ باید براشون لونه بسازم! چطور همه ی اینکار هارو تنهایی بکنم؟؟ اوه! فردا عروسیه و میتونم از خوانواده سرپانچ خواهش کنم توی ساختن لونه بهم کمک کنن. بهرحال اونها از شیر گاو های ما استفاده می کنن. باید خدمتکار های زیادی داشته باشن. من از مرغ هام توی لونه نگهداری میکنم. برام تخم میذارن! تخم ها جوجه میشن و من مرغ های بیشتری خواهم داشت. من اون مرغ هارو با قیمت بالاتری می فروشم و حسابی سود می کنم. بعدش با پولش یه ارابه ی گاوی میخرم و بعد ارابه رو پر از شیر و تخم مرغ و مرغ میکنم و به بازار میرم تا اونهارو بفروشم. پول زیادی بدست میارم و نوکر و کلفت استخدام می کنم. بعد میشم خانوم بزرگی مثل بانو سرپانچ. بعدش مرد های سرشناسی از من خاستگاری می کنن…حال چه جوابی بدم! آره یا نه؟؟”

در حالی که گیتا سرشو به عنوان نه گفتن تکون می داد ناگهان ظرف سنگین شیر از روی سرش افتاد پایین…ظرف شیر شکست! همین که ظرف شیر شکست شیر ها روی زمین ریخت و همه ی رویا های گیتا از خریدن ارابه و مرغ و همه چی…به باد رفت مثل شیر!

گیتا: “من دیگه نمیتونم برم به دهکده…من که دیگه  شیری برای فروش ندارم. فردا هم نمی تونم برم عروسی…نمیتونم. حالا جواب مادربزرگو چی بدم؟؟”

حالا گیتا فقط می تونست یه صدا رو بشنوه…صدای مادربزرگش…

مادربزرگ: “خیال بافی نکن دختر!”

برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید

اشتراک در
اطلاع از
guest
72 نظرات
قدیمی ترین
تازه‌ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
بارانا

خاله صدف من این قصه رو هم خیلی دوست داشتم🦄

صدف خالقی (قصه گو)

بسیار هم عالی
ممنونم که نظرتو نوشتی بارانای عزیزم

یلدا🥰

ممنوننننننننننننننن

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

رهام

خوبه عالی

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

محمدمهدی

ممنون از شما قصه قشنگی بود، ولی آخرش رو دوست نداشتم🥴🧐

آخرین ویرایش2 سال‌ قبل توسط محمدمهدی
صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از همراهی شما
چرا؟

سام

نه خوب نبود👎

صدف خالقی (قصه گو)

چرا؟

سام

چون پایان خوبی نداشت

گلاره

مثل همیشه عالی بود ممنون

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از شما

گلاره

ممنون مثل همیشه عالی بود

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر از شما

نغمه

بسیار قشنگ بود

صدف خالقی (قصه گو)

بسیار هم عالی ممنون از شما

علی

خاله صدف خیلی دوستون دارم ممنون از قصه ی قشنگتون

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی شما با وولک دوست عزیز

الهام

ممنون که قصه های قشنگ می سازیم 🌹🌹عالی❤️❤️❤️

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون که با قصه های وولک همراه هستی دوست خوبم

Anita

ممنون خاله صدف جونم عالی بود مثل همیشه🤩🤩

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت آنیتای عزیزم

آلا و آتنا میلانی

عاااااااللللیییی مممنوووونن ووووللللکککک💜💜💜💜🌸🌸💙💚❤️🧡💛💚💙💜

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از شما همراهان عزیز وولک

باران

بازی از کلمه هاش خراب نوشته شده بود
اما میشه بیشتر از پرنسس ها و شاهزاده ها قسه بگزاری و زیاد از گدا ها نه
در هر صورت قسه خوبی بود

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم که نظرتو برامون نوشتی باران جان

کیانا

خوب بود اما بی سر و ته بود و من هماز قصه های بی سر و ته خوشم نمیاد

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون که نظرتو برامون نوشتی دوست خوبم

آنیتا۸

بی سر و ته بود

صدف خالقی (قصه گو)

چرا نظرت این بود آنیتاجان؟!

🙂😍آنیتا بنیتا

ته نداشت

صدف خالقی (قصه گو)

برداشت خودت از پایان این داستان چی بود؟
دوست داشتی چطوری تموم شه؟

آدرینا

خیلی ممنون خاله صدف

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی شما

نازنین خانم☄💐🌼

من از این داستان نتیجه میگیرم که ما اگر خیلی زیاد خیال بافی کنیم به چیزی که میخوایم نمی رسیم 🙂🎀🎀

صدف خالقی (قصه گو)

چرا از این داستان این برداشت رو داشتی نازنین جان؟!

ناشناس

سلام چرا قصه تکراری میزارید. تا الان چند دفعه قصه تکراری گذاشتید. یا قصه جدید بزارید یا اصلا قصه نذارید

صدف خالقی (قصه گو)

دوست عزیز هر قصه ی جدیدی که با عشق براتون تولید میکنیم و در سایت قرار میدیم به کلی مقدمات مثل ضبط و ادیت صدا و ویدیو و آپلود در سایت نیاز داره!
و همه این کارها با عشق سعی میشه برای شما هر روز انجام بشه
قصه های قدیمی هم برای تکرار و هم برای مخاطبان جدید وبسایت جذابیت های خودشون رو خواهند داشت

علی

ممنون از زحمت های شما. قصه آموزنده ای بود 🌹🙏

آخرین ویرایش2 سال‌ قبل توسط علی
صدف خالقی (قصه گو)

تشکر از همراهی شما

علی

سلام. من از این داستان فهمیدم که نباید به خیال پردازی هایی که زیادی هستند فکر کنم تا به دردسر نیفتم. 🙏💐🌺🌹

صدف خالقی (قصه گو)

سلام علی عزیز
برداشت خوبی بود
ممنون از این که نظرت رو برامون نوشتی

آنیتا علمشاهی

سلام عقشم خوبی قصه قشنگی بود خیلی خوب
بای 🥀🍁🦚

صدف خالقی (قصه گو)

سلام آنیتای عزیز
ممنون که نظرتو برام نوشتی دوست من

آنیا

عالی

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

Sana

خیلی خوب بود از این داستان چیزهای زیادی یاد گرفتم عالی ‌🙏👌

صدف خالقی (قصه گو)

چه عالی
خیلی خوشحالم که دوست داشتی عزیزم

نگار

سلام خاله صدف من خیلی خیلی این داستان رو دوست داشتم و برداشتی که از این داستان کردم این بود که ما نباید خیال پردازی های زیادی فکر بکنیم چون یک جایی برای ما دردسر درست میکنند

صدف خالقی (قصه گو)

سلام دوست خوب من
خیلی برداشت درستی داشتی، آفرین

کژال لاری

ممنون بابت داستانهای زیباتون یه زمانی هر شب داستان جدید می ذاشتین اما الان یه مدته چند شب در میان داستان جدید می ذارین

صدف خالقی (قصه گو)

سلام کژال عزیز ممنون از این که با ما همراهی و نظراتت رو برامون می نویسی
تیم وولک همیشه دوست داره قصه ها و سرگرمی های تازه ای رو برای کودکان عزیز داشته باشه، و حتماا تا جایی که زمان اجازه بده قصه های جدید در سایت برای کوچولوها خواهیم داشت

سام بهرامسری

من ببخشید خیلی نارحت هستم شما خیلی دیر قصه میزارید و هم تکراری😕😕

صدف خالقی (قصه گو)

سلام سام عزیز ممنون از این که با وولک همراه هستی
به دلیل تعطیلات نوروزی تعداد قصه ها کمتر از قبل آماده شد، اما از این به بعد حتما با سرعت و تنوع بیشتر قصه ها در خدمتتون هستیم

آوینا

خوب بود. اما زیاد جالب نبود.

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم که نظرتو برام نوشتی آوینای عزیزم

سارا

عاااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییی

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

Raha

علی مثل همیشه 🎀 تشکر 🙏

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

سحر خانم

ممنون قصه های فشنگی بود ممنون.🥰🌹💐😘

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی شما

سحر خانم

ممنونم از شما سپاسگزارم عزیزان🥰🌹💐

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر از همراهی شما

سحر خانم

خاله صدف کاش قصه یکم دیگه ادامه داشت

صدف خالقی (قصه گو)

دوست داشتی چطوری ادامه داشته باشه سحر جان؟

pnvvjf

وای خدای من عالی بود

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنونم از نظرت دوست عزیزم

نگین

من از این داستان خیلی خشمه امد

صدف خالقی (قصه گو)

چه عالی

ساحل

بسیار عالی لذت بردم

آتلیه عکاسی بنسای