گیتا دختر جوونی بود که با مادربزرگش توی دهکده ای زندگی می کرد. اون دختر شیرفروشی بود که دوتا گاو داشت. هرروز گاو هاش رو می دوشید و ظرف شیر رو روی سرش می ذاشت و برای فروشش به یه شهر نزدیک می رفت. روز ها شیر رو توی بازار می فروخت و عصر ها به دهکده اش برمی گشت.
گیتا از گاو هاش به خوبی مراقبت می کرد…به اونها غذای مناسب و مقوی می داد و همیشه اونهارو تمیز نگه می داشت. مادربزرگ گیتارو خیلی دوست داشت ولی گیتا دختر خیال پردازی بود و همیشه توی رویاهای روزانش می دید که ثروتمند میشه و متاسفانه این خیالپردازی های روزانه گیتا رو به دردسر می انداخت.
مادربزرگ: “گیتا گاو ها بیرون از طویله ان! گم میشن! چرا حواست به گاو ها نیست.”
گیتا: “اوه ببخشید مادربزرگ. داشتم فکر می کردم و توی رویاهام غرق بودم.”
مادربزرگ: “اوه میدونم راجب چی فکر میکردی. همیشه تو رویای ثروت و پولدار شدنی. برای اینکه به اونها برسی باید بیشتر کار کنی. فقط توی رویا فرو رفتن تورو پولدار نمیکنه. این خیال پردازی های روزانه یروز برات گرون تموم میشه.”
ولی گیتا گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. خیال پردازی روزانه ی اون تموم شدنی نبود. یروز وقتی که گیتا داشت می رفت تا شیر هارو بفروشه، مادر بزرگش اونو صدا کرد تا به آشپزخونه بره…
مادربزرگ: “گوش کن دخترم امروز نیازی نیست که برای فروش شیر به شهر بری.”
گیتا: “چرا مادربزرگ؟ چیشده؟”
مادربزرگ: “فردا مراسم بزرگ عروسی توی دهکده ی همسایه است. خونواده ی سرپانچ ازدواج دخترشونو جشن میگیرن. افراد سرشناس دهکده های مجاور هم توی این مراسم دعوت دارن. متوجه شدی؟”
گیتا: “عروسی؟ باید مراسم بزرگی باشه. افراد سرشناس و ثروتمند هم هستن. پس مادربزرگ چرا نباید شیرو بفروشیم؟ خونواده ی سرپانچ عصبانی میشن؟”
مادربزرگ: “اوه….نه دختر عزیزم نه. خونواده ی سرپانچ از آشپزشون خواستن تا توی آماده کردن و پختن شیرینی بهشون کمک کنه. خانوم خودش از من خواهش کرد تا ظرف بزرگی از شیر براش بفرستم تا مقدمات کار رو فراهم کنه. به من قول داده تا در عوض این ظرف دوبرابر مقداری که از فروش توی شهر درآمد داریم رو به ما بده. گیتا این فرصت خوبیه که بتونیم اعتبار و پول بیشتری توی دهکده های همسایه کسب کنیم.”
گیتا: “پول دوبرابر؟ مادربزرگ من میتونم فردا به عروسی برم؟ من به همه میگم که شیرینی ها همه از شیری که ما به خونواده ی سرپانچ فروختیم درست شدن و خانوم سرپانچ هم منو به مهموناش معرفی میکنه. اوه منبهرتین لباسمو می پوشم و با افتخار راه میرم. ما خیلی کار میکنیم باید به ما احترام بذارن. من معروف میشم!”
مادربزرگ: “اوه دخترم خیالبافی نکن. شیر ما هنوز به دهکده ی همسایه هم نرسیده. آشپز هنوز شیر مارو بو نکرده. اونوقت تو توی رویاهات میبینی که از شیرینی هات تعریف میکنن و چقدر خوشمزست؟ اوه خدایا با این دختر چیکار کنم؟!”
گیتا: “ببخشید مادر بزرگ. من شیرو به دهکده میبرم.”
مادربزرگ: “بیا اینو بگیر و مواظب باش که حتی یه قطره از شیر هم روی زمین نریزه. موجودی شیر ما امروز فقط همینه. بی جهت توی راه توقف نکن دخترم. من به خونواده ی سرپانچ قول دادم. اگه شیر به موقع نرسه پول اضافی رو فراموش کن تی دیگه نمی تونیم توی عروسی شرکت کنیم. شکستن قول برای ما سرشکستگی داره پس حواست باشه.”
گیتا: “نگران نباش مادر بزرگ من از ظرف شیر مواظبت می کنم. میبینی که ما توی مدت کوتاهی از خانواده ی سرپانچ پولدارتر میشیم و اونها فقط دیگه از ما شیر میخرن.”
مادربزرگ: “اوه یادت باشه گیتا!”
گیتا: “باشه مادربزرگ حواسم هست. قلعه هم توی ابر ها درست نمیکنم. خداحافظ!”
مادربزرگ: “مواظب باش.”
جاده ای که دهکده می رفت پر از سنگ ریزه بود. گیتا عاشق بوی گل ها و توت های وحشی بود و از راه رفتن نفرت داشت.
گیتا: “چقدر این جاده زیباست ولی این سنگ ریزه ها پامو اذیت میکنن. اشکالی نداره من بزودی خونه ی بزرگی توی این شهر میسازم و دیگه مجبور نیستم زیاد راه برم. بزودی ثروتمند میشم و دیگه راه نمیرم.”
گیتا راه رفت و آواز موردعلاقشو در حین راه رفتن می خوند…
گیتا: “اوه خدایا این ظرف چقدر سنگینه! عیبی نداره بعدا یه ارابه ی گاوی برای خودم میخرم. بعدا تمام کار های سنگین رو با ارابه انجام میدم و خودم فقط استراحت میکنم. کاری که افراد ثروتمند میکنن!”
گیتا به دهکده نزدیک و نزدیک تر میشد…
گیتا: “چند مایل دیگه مونده که ثروتمند بشم. اوه با پول اضافی که قراره امروز بگیرم چیکار کنم؟ خب می تونم گاو بیشتری بخرم. نه! برای اینکه خودم باید بشودمشون و شیر اونهارو به بازار ببرم. نه کار زیادیه! می تونم باهاش مرغ بخرم… خوبه با بقیه پول ها مرغ میخرم. ولی خب کجا ازشون نگهداری کنم؟ باید براشون لونه بسازم! چطور همه ی اینکار هارو تنهایی بکنم؟؟ اوه! فردا عروسیه و میتونم از خوانواده سرپانچ خواهش کنم توی ساختن لونه بهم کمک کنن. بهرحال اونها از شیر گاو های ما استفاده می کنن. باید خدمتکار های زیادی داشته باشن. من از مرغ هام توی لونه نگهداری میکنم. برام تخم میذارن! تخم ها جوجه میشن و من مرغ های بیشتری خواهم داشت. من اون مرغ هارو با قیمت بالاتری می فروشم و حسابی سود می کنم. بعدش با پولش یه ارابه ی گاوی میخرم و بعد ارابه رو پر از شیر و تخم مرغ و مرغ میکنم و به بازار میرم تا اونهارو بفروشم. پول زیادی بدست میارم و نوکر و کلفت استخدام می کنم. بعد میشم خانوم بزرگی مثل بانو سرپانچ. بعدش مرد های سرشناسی از من خاستگاری می کنن…حال چه جوابی بدم! آره یا نه؟؟”
در حالی که گیتا سرشو به عنوان نه گفتن تکون می داد ناگهان ظرف سنگین شیر از روی سرش افتاد پایین…ظرف شیر شکست! همین که ظرف شیر شکست شیر ها روی زمین ریخت و همه ی رویا های گیتا از خریدن ارابه و مرغ و همه چی…به باد رفت مثل شیر!
گیتا: “من دیگه نمیتونم برم به دهکده…من که دیگه شیری برای فروش ندارم. فردا هم نمی تونم برم عروسی…نمیتونم. حالا جواب مادربزرگو چی بدم؟؟”
حالا گیتا فقط می تونست یه صدا رو بشنوه…صدای مادربزرگش…
مادربزرگ: “خیال بافی نکن دختر!”
برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید
خاله صدف من این قصه رو هم خیلی دوست داشتم🦄
بسیار هم عالی
ممنونم که نظرتو نوشتی بارانای عزیزم
ممنوننننننننننننننن
تشکر
خوبه عالی
تشکر
ممنون از شما قصه قشنگی بود، ولی آخرش رو دوست نداشتم🥴🧐
ممنونم از همراهی شما
چرا؟
نه خوب نبود👎
چرا؟
چون پایان خوبی نداشت
مثل همیشه عالی بود ممنون
ممنون از شما
ممنون مثل همیشه عالی بود
تشکر از شما
بسیار قشنگ بود
بسیار هم عالی ممنون از شما
خاله صدف خیلی دوستون دارم ممنون از قصه ی قشنگتون
ممنون از همراهی شما با وولک دوست عزیز
ممنون که قصه های قشنگ می سازیم 🌹🌹عالی❤️❤️❤️
ممنون که با قصه های وولک همراه هستی دوست خوبم
ممنون خاله صدف جونم عالی بود مثل همیشه🤩🤩
ممنونم از نظرت آنیتای عزیزم
عاااااااللللیییی مممنوووونن ووووللللکککک💜💜💜💜🌸🌸💙💚❤️🧡💛💚💙💜
ممنون از شما همراهان عزیز وولک
بازی از کلمه هاش خراب نوشته شده بود
اما میشه بیشتر از پرنسس ها و شاهزاده ها قسه بگزاری و زیاد از گدا ها نه
در هر صورت قسه خوبی بود
ممنونم که نظرتو برامون نوشتی باران جان
خوب بود اما بی سر و ته بود و من هماز قصه های بی سر و ته خوشم نمیاد
ممنون که نظرتو برامون نوشتی دوست خوبم
بی سر و ته بود
چرا نظرت این بود آنیتاجان؟!
ته نداشت
برداشت خودت از پایان این داستان چی بود؟
دوست داشتی چطوری تموم شه؟
خیلی ممنون خاله صدف
ممنون از همراهی شما
من از این داستان نتیجه میگیرم که ما اگر خیلی زیاد خیال بافی کنیم به چیزی که میخوایم نمی رسیم 🙂🎀🎀
چرا از این داستان این برداشت رو داشتی نازنین جان؟!
سلام چرا قصه تکراری میزارید. تا الان چند دفعه قصه تکراری گذاشتید. یا قصه جدید بزارید یا اصلا قصه نذارید
دوست عزیز هر قصه ی جدیدی که با عشق براتون تولید میکنیم و در سایت قرار میدیم به کلی مقدمات مثل ضبط و ادیت صدا و ویدیو و آپلود در سایت نیاز داره!
و همه این کارها با عشق سعی میشه برای شما هر روز انجام بشه
قصه های قدیمی هم برای تکرار و هم برای مخاطبان جدید وبسایت جذابیت های خودشون رو خواهند داشت
ممنون از زحمت های شما. قصه آموزنده ای بود 🌹🙏
تشکر از همراهی شما
سلام. من از این داستان فهمیدم که نباید به خیال پردازی هایی که زیادی هستند فکر کنم تا به دردسر نیفتم. 🙏💐🌺🌹
سلام علی عزیز
برداشت خوبی بود
ممنون از این که نظرت رو برامون نوشتی
سلام عقشم خوبی قصه قشنگی بود خیلی خوب
بای 🥀🍁🦚
سلام آنیتای عزیز
ممنون که نظرتو برام نوشتی دوست من
عالی
تشکر
خیلی خوب بود از این داستان چیزهای زیادی یاد گرفتم عالی 🙏👌
چه عالی
خیلی خوشحالم که دوست داشتی عزیزم
سلام خاله صدف من خیلی خیلی این داستان رو دوست داشتم و برداشتی که از این داستان کردم این بود که ما نباید خیال پردازی های زیادی فکر بکنیم چون یک جایی برای ما دردسر درست میکنند
سلام دوست خوب من
خیلی برداشت درستی داشتی، آفرین
ممنون بابت داستانهای زیباتون یه زمانی هر شب داستان جدید می ذاشتین اما الان یه مدته چند شب در میان داستان جدید می ذارین
سلام کژال عزیز ممنون از این که با ما همراهی و نظراتت رو برامون می نویسی
تیم وولک همیشه دوست داره قصه ها و سرگرمی های تازه ای رو برای کودکان عزیز داشته باشه، و حتماا تا جایی که زمان اجازه بده قصه های جدید در سایت برای کوچولوها خواهیم داشت
من ببخشید خیلی نارحت هستم شما خیلی دیر قصه میزارید و هم تکراری😕😕
سلام سام عزیز ممنون از این که با وولک همراه هستی
به دلیل تعطیلات نوروزی تعداد قصه ها کمتر از قبل آماده شد، اما از این به بعد حتما با سرعت و تنوع بیشتر قصه ها در خدمتتون هستیم
خوب بود. اما زیاد جالب نبود.
ممنونم که نظرتو برام نوشتی آوینای عزیزم
عاااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییی
تشکر
علی مثل همیشه 🎀 تشکر 🙏
تشکر
ممنون قصه های فشنگی بود ممنون.🥰🌹💐😘
ممنون از همراهی شما
ممنونم از شما سپاسگزارم عزیزان🥰🌹💐
تشکر از همراهی شما
خاله صدف کاش قصه یکم دیگه ادامه داشت
دوست داشتی چطوری ادامه داشته باشه سحر جان؟
وای خدای من عالی بود
خیلی ممنونم از نظرت دوست عزیزم
من از این داستان خیلی خشمه امد
چه عالی
بسیار عالی لذت بردم