3.5/5 - (183 امتیاز)

روزی روزگاری بره ی ناقلایی بود که هرروز خودشو به دردسر های زیادی مینداخت.

بره ناقلا: “خدای من سر تا پام گلی و بد بود شده. مامان اصلا از این وضع خوشش نمیاد.”

درست تو همون لحظه مادر بره کوچولو از راه رسیدن  و با عصبانیت نگاش کرد…

مامان بره: “تو هیچوقت به حرفم گوش نمیکنی نه؟ مگه نگفتم نباید از بلندی بپری!؟”

بره ناقلا: “منم که بهت گفتم خیلی کیف میده. توهم هیچوقت به حرفم گوش نمیکنی مامان.”

مادر بره نتونست جلوی خندش رو بگیره و بره کوچولو رو در آغوش گرفت.

مامان بره: “بیا بریم دیگه باید تمیزت کنم.”

اون همیشه بچشو دوست داشت و نگران امنیت بره کوچولو بود. همیشه بهش هشدار میداد که…

مامان بره: “مراقب باش هیچوقت نباید بری تو جنگل. حیوان های وحشی اونجا زندگی می کنن ممکنه تورو بترسونن یا حتی بخورنت.”

بره ناقلا: “اوه مامان تو خیلی نگرانی.”

اما بره ی بازیگوش هیچوقت حرف های مادرشو گوش نمیکرد. گهگاهی به جنگل میرفت و اونقدر بازی میکرد تا شب میشد و هوا تاریک میشد. یه روز که بره کوچولو مثل همیشه داشت توی جنگل بازی میکرد یدفعه یه چشمه دید…

بره ناقلا: “یه چشمه! چه به موقع! دیگه داشت حسابی تشنم میشد.”

بنابراین تصمیم گرفت از آب چشمه بنوشه تا تشنگیش برطرف بشه. در حالی که بره کوچولو داشت از چشمه آب می نوشید گرگی داشت اونو از پشت درخت نگاه می کرد…

گرگ: “یه بره ی آب دار و خوشمزه! امروز روز شانسمه.”

گرگ با افکار شیطانیش به بره نزدیک شد…بره بی خبر از اومدن گرگ داشت از چشمه آب می نوشید. هیچکس هم نزدیک اون دوتا نبود که بتونه بره رو از گرگ نجات بده.

گرگ: “مگه نمیدونی این جنگل فقط برای حیوون های وحشی مثل منه؟ چرا اومدی اینجا و از چشمه آب میخوری؟ ها؟”

بره کوچولو همین که گرگ رو جلوی خودش دید از ترس شروع کرد به لرزیدن چون می دونست گرگ ها حیوانات خطرناکین…

بره ناقلا: “مامان درباره ی گرگ ها بهم هشدار داده بود…مطمئنم میخواد منو براش ناهارش بخوره. این گرگ خیلی خطرناکیه باید هرچه زودتر از دستش فرار کنم و برم….عذرخواهی منو بپذیرید گرگ بزرگ…من فقط یه بره کوچولو ام که چیزی نمیدونه.”

گرگ: “آب چشمه هم کثیف کردی حالا چجروی از این آب بخورم. ها؟”

بره ناقلا: “بازم معذرت میخوام اما شما تشنه نمیمونین…چشمه سمت شما تمیز است…”

گرگ: “چی؟؟”

بره ناقلا: “چون آب چشمه از اونجایی که شما هستین میاد اینجایی که من هستم قربان.”

گرگ از جواب هوشمندانه بره تعجب کرده بود اما بازم دنبال بهانه ای بود تا بره رو بکشه…

گرگ: “چطور جرئت میکنی با من بحث کنی؟ فکر کنم تو همون بره ای هستی که پارسال بهم توهین کردی.”

بره ناقلا: “پارسال؟؟ ولی قربان من تازه امسال بدنیا اومدم.”

بره می دونست که گرگ دنبال یه بهونه ایه تا اونو بکشه. بخاطر همینم مراقب همه ی حرف ها و حرکاتش بود. بنابراین هردوی اونها با احتیاط باهم حرف میزدن. ناگهان بره صدای هیزم شکن هارو شنید…اونها داشتن به سمت بره و گرگ میومدن…بره ی باهوش با خودش فکر کرد:

بره ناقلا: “اگه بتونم یکم بیشتر با گرگ حرف بزنم، هیزم شکن ها میرسن و گرگه رو فراری میدن. حق با شماست آقا گرگه! من اب چشمه رو کثیف کردم اما نمیخواستم شمارو ناراحت کنم.”

گرگ: “اما تو ناراحتم کردی.”

بره ناقلا: “پس بذارین با یه داستان کارم رو جبران کنم.”

گرگ: “داستان؟؟؟ وقت تلف کردنه! ولی باید بهش گوش بدم و آروم آروم بهش نزدیک بشم. من که اونقدر قدرت و اراده ندارم که بتونم این بره رو بگیرم.”

بره ناقلا: “روزی روزگاری….”

به این صورت بره کوچولو چند دقیقه دیگه هم با گرگ حرف زد. در حالی که بره داشت حرف میزد هیزم شکن ها رسیدن و بره و گرگ رو دیدن….

هیزم شکن: “وای اونجارو ببین! یه گرگ!!”

هیزم شکن: “اونها مزاحممون میشن.”

اونها گرگ رو گرفتن و حسابی با چوب زدنش. حالا بره آزاد شده بود…

بره ناقلا: “ای وای امروز خطر از بیخ گوشم رد شد.”

بره کوچولو دویید و رفت پیش مادرش و داستان گرگ و هیزم شکن هارو برای مادرش تعریف کرد و قول داد دیگه هیچوقت نره تو جنگل بازی کنه. مادرش هم خیالش راحت شد که بره کوچولو درس خوبی گرفته….

بره ناقلا: “بله بله الان فهمیدم مامان. نباید تنهایی جاهای خطرناک برم. مخصوصا جاهایی که حیوون های وحشی منتظرن تا منو بکشن.”

برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید

اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی ترین
تازه‌ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
سپیده

خیلی خلی قشنگ بود قصه ی شما رامن دوست داشتم برای تشکر👏🙏👏🙏👏🙏👏🙏👏🙏👏😻😍😻😍😻😍😻😍😻😍😻😍😻😍😻😍🤎💚🤎💚🤎💚🤎💚🤎💚🤎💚🤎💚🤎💚🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
این قصه ی امشب زیبا وقنگ بود.

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی خیلی ممنونم که با ما و وولک همراهی سپیده عزیز

مهناز

عالی بود برای بار دوم این قصه رو برای پسرم خوندم خیلی خوشش اومد ازتون ممنونم🙏🌷

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی و انتخاب شما

سحر

سحر

صدف خالقی (قصه گو)

سلام سحر عزیز

مونا

عالی بووووود عزیزم☺☺☺🥰

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنونم از نظر موناجان

اوينا

خوب و اموزنده

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

پانیذ رسولی

خیلی خوب بود شما ذهن خیلی خوبی دارین🌹🌹🌹🌹🌹

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرت دوست خوبم

علی

سلام. من فهمیدم که تنهایی به جا های خطرناک نروم. 🌺🙏🌹💐

صدف خالقی (قصه گو)

آفرین به این برداشت عالی

بارانا

بارانا خانم این قصه رو قبلا گوش گرفته بود و یادش بود و امشب خودش برای مامان این قصه رو گفت

صدف خالقی (قصه گو)

چه عالی
آفرین بارانا

سانیا

آلی بودمرسی😍😍😍😍😍😍😍

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از نظرت سانیای عزیز

آتلیه عکاسی بنسای