قصه ی جذاب و شنیدنی کلاغی که تپه ی خشک رو تبدیل به جنگل کرد
4.6/5 - (23 امتیاز)

 

 

 

 

در کوهستان های سرسبز  و مرتفع کلاغی زندگی می کرد به اسم میتی . یک روز صبح که میتی برای پیدا کردن غذا از لونه اش بیرون اومده بود عقاب بزرگی رو دید که بالای کوه پرواز می کرد. میتی به طرف جنگل پرواز کرد اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که متوجه شد کسی تعقیبش می کنه .. اون کسی نبود جز عقاب پیرکه حسابی گرسنه بود و دنبال شکار می گشت. میتی سریع مسیر خودش رو تغییر داد و به جای رفتن به سمت جنگل در جهت مخالف شروع به پرواز کرد.اون شجاعانه و با تمام قدرتش پرواز می کرد. عقاب مدتی اون رو تعقیب کرد ولی وقتی میتی به سمت منطقه ای خشک و بیابانی رفت عقاب هم از تعقیب کردن میتی منصرف شد. اون میدونست که پرواز در منطقه های خشک و بیابانی کار راحتی نیست به همین دلیل از دنبال کردن کلاغ دست کشید و به عقب برگشت.

اما میتی چنان با قدرت و رو به جلو پرواز می کرد که حتی متوجه نشد که عقاب دیگه دنبالش نمیاد.. اون رفت و رفت تا بالاخره قدرت و انرژیش تموم شد و بیهوش روی زمین افتاد.

میتی برای مدت طولانی ای بیهوش بود. وقتی چشمهاش رو باز کرد خودش رو روی تپه خشک و بی آب و علفی دید. هیچ درختی اونجا نبود ، حتی یک گیاه کوچک. و تنها چیزی که به چشم می خورد بوته های خار خشک بود. میتی به خاطر پرواز طولانی ای که کرده بود خیلی خسته بود و بالهاش درد می کرد. گلوش خشک شده بود و حسابی تشنه بود.. اون نمی تونست حتی بالهاش رو تکون بده و دنبال آب بگرده..اما  به هر زحمتی که بود خودش رو زیر سایه درخت کشوند و کمی استراحت کرد. کمی که بهتر شد با خودش گفت:” اینجا دیگه کجاست؟”

صدایی جواب داد:” اینجا تپه خشکه ..” میتی به اطراف نگاهی کرد اما کسی رو ندید. میتی پرسید:” تو کی هستی؟”  صدا گفت:” من تپه خشک هستم از دیدنت خوشحالم.. یک موجود زنده بعد از مدتها به اینجا اومده . به من بگو چه کمکی می تونم بهت بکنم؟”

میتی گفت:” فقط به من آب بده..من خیلی تشنمه ”

تپه گفت:” اما اینجا آبی وجود نداره..” میتی گفت:” وای واقعا؟ پس تو واقعا خیلی خشک هستی..” تپه آهی کشید و گفت:” درسته، ولی من همیشه اینطوری نبودم ! یک زمانی اینجا پر از درختهای سرسبز و زیبا بود.. پرندگان روی درختها آواز می خوندند و صداشون همه جا پیچیده میشد. رودخانه ی پر آبی از این وسط می گذشت و آب زلالی داشت..”

میتی گفت:” اما  اینهایی که می گی اصلا باورکردنی نیست!” تپه با ناراحتی گفت:” بله نه فقط تو بلکه هیچ کس دیگری هم باور نمی کنه که روزگاری اینجا سرسبز و پرآب بوده..”  میتی گفت:” آخه چطور ممکنه ؟ پس اون همه سرسبزی چی شد؟”

تپه ی خشک گفت:” اون زمانی که من زیبا و سرسبز بودم آدمهای زیادی به اینجا اومدند و ساکن شدند. به مرور جمعیت خیلی زیادی اینجا ساکن شد و مردم شروع به قطع درختان کردند تا بتونند اینجا خونه بسازند. قطع بیش از اندازه درختها باعث شد باران کمتری بباره و رودخانه ها کم آب شدند.” میتی با ناراحتی گفت:” خب بعدش چی شد؟” تپه گفت:” تا زمانی که رودخانه و سرسبزی وجود داشت مردم موندند .. اما کم کم با خشک شدن رودخانه و درختها همه از اینجا رفتند. زمین من خشک و بایر شد و حالا دیگه هیچ درخت و گیاهی اینجا وجود نداره.. فقط کمی چمن خشک شده و بوته خار اینجا هست”

میتی که با شنیدن حرفهای تپه حسابی ناراحت شده بود گفت: ” واقعا متاسفم! تو با چشم خودت شاهد نابودی و از بین رفتن خودت بودی.. من به اینجا اومدم تا جونم رو نجات بدم و اصلا نمی دونستم که اینجا کجاست!”

تپه با تعجب پرسید:” جون خودت رو از دست کی نجات بدی؟” میتی گفت:” یک عقاب من رو تعقیب می کرد.. من به اینجا اومدم چون می دونستم عقاب به اینجا نمیاد..” تپه پرسید:” چرا به اینجا نمیاد؟”  کلاغ گفت:” چون درختی اینجا وجود نداره و عقاب دوست داره روی درختی بنشینه .. به همین خاطر دیگه من رو تعقیب نکرد.. اوووه اگر درختی اینجا بود الان من دیگه زنده نبودمم!”

 

تپه گفت:” چه خوب که بعد از این همه سال برای یک نفر مفید بودم!”میتی گفت:” نه این  حرف رو نزن! تو حتی همین الان هم میتونی برای هر کسی مفید باشی! من به خاطر تو بود که نجات پیدا کردم و حاضرم برا ی تو هر کاری بکنم.. بعد از تابستان من و دوستانم به اینجا می آییم” تپه گفت:” خب بعدش چه اتفاقی می افته؟” میتی گفت:” فقط صبر کن و منتظر بمون تا ببینی چی مشه ، بهت قول میدم که بر می گردم..” بعد هم از تپه خداحافظی کرد و رفت.

تپه ی خشک بعد از حرف زدن با میتی خیلی خوشحال بود و حالش بهتر شده بود. اون هر روز به حرفهای میتی و قولی که داده بود فکر می کرد. گاهی اوقات با خودش فکر می کرد که اگر میتی برنگرده چی؟ ولی اون فقط می تونست که صبر کنه و منتظر بمونه. تابستان تموم شد و با اومدن پاییز بارندگی ها شروع شد.. یک روز تپه ی خشک تعداد زیادی کلاغ رو دید که به سمتش می اومدند. یکی از اونها میتی بود که به سمت تپه اومد و گفت:” سلام ، من رو می شناسی؟” تپه گفت:” بله که می شناسم، تمام این مدت به تو فکر می کردم .” میتی گفت:” من منتظر بارون بودم.. به محض اینکه باران بارید من هم اومدم.

بعد میتی و دوستانش دانه ها و بذرهایی که از جنگل با خودشون آورده بودند رو در سرتاسر تپه پخش کردند.” تپه با تعجب پرسید:” چیکار می کنی؟” میتی گفت:” ما برای پاشیدن این بذرها به اینجا اومدیم.. اونها با بارون جوانه می زنند و روزی به درختان بزرگی تبدیل می شن..” تپه با ناباوری گفت:” واقعا این اتفاق می افته؟”

میتی سرش رو تکون داد و گفت:” بله مطمین باش که با بارش باران این دانه ها جوانه می زنند و رشد می کنند. ما دوباره میاییم و بذرهای بیشتری میاریم.. یک روزی می بینی که دوباره سرسبز شدی و دیگه خشک نیستی و دوباره کلی از موجودات به اینجا میان و زندگی می کنند”

از اون روز به بعد میتی هر وقت که می تونست دانه و بذر می آورد و روی تپه پخش می کرد. اون سال حسابی بارون بارید و کلی از بذرها جوانه زدند و رشد کردند. میتی و دوستانش دانه های مختلفی رو با خودشون آورده بودند که بعضی از اونها تبدیل به درختچه و بوته شدند و بعضی شون تبدیل به درختهایی شدند که روز به روز بزرگتر می شدند. میتی مرتب به تپه سر می زد و سبز شدنش رو تماشا می کرد. تپه ی خشک کم کم سبز و سبز تر شد و موجودات کوچک و بزرگ برای زندگی به اونجا اومدند.

تلاش های میتی زندگی دوباره ای رو به تپه ش خشک داده بود. یک روز میتی و بچه هاش به کنار تپه اومدند. میتی گفت:” اینها بچه های من هستند.. من احتمالا انقدر عمر نمی کنم که ببینم این گیاهان تبدیل به درختهای بزرگ و تنومندی شدند.. برای همین بچه هام رو به اینجا آوردم تا تو رو ببینند. مدتی طول می کشه تا اینجا تبدیل به جنگل بزرگ و سرسبزی بشه..

ولی وقتی این اتفاق بیفته بچه های من و بچه هاشون اینجا زندگی خواهند کرد. تو به من قول بده که مواظبشون باشی..”

تپه لبخندی زد و گفت:” مطمین باش که همیشه مراقبشون هستم.. مگه میشه تو و محبتت رو فراموش کنم؟ .. کلاغی که تپه خشک رو تبدیل به یک جنگل سرسبز کرد..”

 

برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید





اشتراک در
اطلاع از
guest
54 نظرات
قدیمی ترین
تازه‌ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
امیرعباس

قصه خیلی خوب وآموزنده هستش اما خیلی دیر ب دیر قصه میزارید ودوست دارم قصه های طولانی تری بزارید

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنون از همراهی و نظر شما!
چشم سعی می کنیم داستان های جدید و با سرعت بالاتری برای بچه ها داشته باشیم حتما!

انیسا

الیییی و صدا ی شما خیلی قشنگ

صدف خالقی (قصه گو)

خیلییی ممنونم از نظر قشنگت انیسای عزیزم!

مرسانا

سلام قصه زیبایی بود
تلاش و امید به زندگی دوباره تو این قصه خیلی زیبا بیان شده بود
حتی من که بزرگسالم حسابی لذت بردم و تاپایان قصه رو خوندم هر چند دخترم مطابق معمول اواسط قصه به خواب رفت‌.😀

صدف خالقی (قصه گو)

سلام سپاس که ما و داستان های وولک رو همراهی می کنید!

مرینت

عالی

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون مرینت عزیز!

زهرا کوچولو

سلام خاله قصه تون خیلی قشنگ بود کار کلاغ خیلی خوب بود و اینکه خیلی خوب بود ک ب قولش عمل کرد.دوباره از این قصه های قشنگتون بنویس

صدف خالقی (قصه گو)

سلام زهرا کوچولو! چه خوب که قصه رو دوست داشتی
چشم وولک دوست داره همیشه قصه های خوب و جدید برای بچه ها داشته باشه!

مرینت

همه قصه هاتون عالی هست

صدف خالقی (قصه گو)

متشکرم مرینت جان از نظر خوبی که دادی!

نازنین

بسیااااار عالی

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر از همراهی نازنین عزیز!

Eiliya 12

سلام..عالی بود👍🏻

صدف خالقی (قصه گو)

سپاس از همراهی شما

❤فاطمه تلم خانی❤

دوست دارم وولک

صدف خالقی (قصه گو)

وولک هم تو رو دوست داره فاطمه جان!!!

انیسا

الی

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون انیسای عزیز!

محمد و محدثه

سلام.این قصه خیلی قشنگ بود و بچه هام خیلی خوششون اومد.من هرشب یک قصه از قصه های شمارو برای کوچولوهام میخونم.

صدف خالقی (قصه گو)

همراهی شما بسیار خوشحال کننده اس، سپاس!

هستی

سلام من خیلی دوست داشتم

صدف خالقی (قصه گو)

خوشحالم که قصه رو دوست داشتی هستی جان!

انیسا

مرسی از وولک

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر انیسای عزیز!

طاها

خیلی عالی بود

صدف خالقی (قصه گو)

سپاس طاهای عزیز!

ونوس

سلام واقعاااااا سپاسگزارم ازتون بچه های من تا شبها قصه های شما رو گوش نکنن نمی خوابن .فقط لطف کنید زود به زود قصه تصویری جدید بگذارید بچه ها از قصه تصویری خیلی لذت می برن
عالی هستین شما

صدف خالقی (قصه گو)

سلام و سپاس از همراهی شما با وولک بسیار مسرور شدم!
قصه های صوتی و تصویری فعلا به صورت یک روز در میان در وولک قرار می گیرند!
قطعا تولید قصه های بیشتر و رضایت بیشتر شما عزیزان برای ما هم باعث خوشحالی است! انشاالله به زودی بتونیم هرروز این کار رو برای بجه ها انجام بدیم!

پروین مامان دوقلوها آنیا وایلیا

عالی بود

صدف خالقی (قصه گو)

سپاس که با وولک همراهید!

محمد

خیلی خشنگ بود و زیبا

صدف خالقی (قصه گو)

سپاس محمد عزیزم!

مهرآور صادقی

من عاشق خاله صدف هستم خیلی مهربونه

صدف خالقی (قصه گو)

منم عاشق بچه ها هستم مهرآورجانم!
سپاس که با وولک همراهی

مهرنوش

این قصه از همه ی قصه هایی که گوش کردم خیلی بهتر بود

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی خوشحال شدم مهرنوش جان
ممنون که با وولک همراهی

پینار

قصه خیلی خوبی بود دخترم هر روز به قصه های شما گوش میده حتی اگه منم قصه بخونم باید به شما گوش بده ووسط های قصه خوابش می بره …

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی ممنون از نظر خوبتون! خیلی هم عالی باعث افتخاره

مهسا

خیلی خوبه فقط یه پیشنهادی دارم ،اینکه تعداد عکسا زیادتر باشه چون من و خواهرم به عکسا نگاه میکنیم و به قصه گوش میکنیم ،ولی بعضی جاها که کلا متنه ما مجبور میشیم تو گوشی فقط به متن نگاه کنیم و یجوری دنباله ی جملات رو بگیریم و حواسمون به داستان و ماجرا نباشه…

صدف خالقی (قصه گو)

خیلی نظر خوبی بود مهسای عزیزم، حتما بهش فکر می کنیم!

فاطمه

عالی

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

سعید

✓✓✓✓✓♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡☆☆☆☆☆☆☆☆✓♡♡♡♡♡☆-✓☆✓♡✓♡♡♡♡♡♡✓✓✓✓♡☆♡♡♡✓☆♡♡♡☆✓♡♡☆♡♡♡♡♡♡

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر

آیه

عالی بود ممنون🥰

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم آیه جان

ریحانه

خوب بود🇮🇷🚳🚭🚱🚱🚯🚷🚸🚷🚯🚳❌❌❌❌❌❌🎨🤹🏼‍♀️🤹🏼🎨🎟🎭🏅

صدف خالقی (قصه گو)

تشکر ریحانه جان

حسین

سلام قشنگ بود ولی اوایل قصه گفتید که کلاغ وقتی چشمشو باز کرد اصلا درختی نبود حتی بوته هم نبود فقط خار بود بعد گفتین فورا خودشو رسوند زیر سایه یه درخت پس درخت از کجا یه دفعه ظاهر شد؟ خخخخ

حسین

جواب منو ندادین که اون درختی که فرمودین نبود یهو از کجا دراومد

برسام ۳ برادر و ۴ خواهر دیگر که هم گیمر و هم پولدا

عالییییییییییییییییییییییییییی

صدف خالقی (قصه گو)

ممنونم از نظرتون بچه های گل