قصه جذاب و شنیدنی پیک نیک در جنگل
3.6/5 - (9 امتیاز)


 

 

 

یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ و زیبا که پر از درختا و گلهای رنگارنگ بود حیوونای زیادی کنار هم زندگی میکردن. در یکی از روزهای آفتابی، میمون، فیل، هشت پا و توکا تصمیم گرفتن که برای اردو به وسط جنگل برن و اونجا چادر بزنن و حسابی خوش بگذرونن و بازی کنن.
اونا می خواستن برای تفریح و گردش به اردو و پیک نیک برن و در آن جا بازی کنن و غذاهای خوشمزه بخورن.
چهارتا دوست کوله های خودشون رو پر از غذاهای خوشمزه کردن و به راه افتادن.
اونها ساعتها راه رفتن تا اینکه بالاخره به وسط جنگل رسیدن. جایی که قرار بود همانجا چادر بزنن.
اونا همینطور که مشغول برپا کردن چادرشون بودن ناگهان چیز عجیبی دیدن.
آن ها دیدند که چندتا از حیوونای دیگه هم به انجا اومدن و چادر زدن. مار، گوزن و تمساح هم برای گردش به وسط جنگل آمده بودن.بیرون چادر آتش روشن کرده بودن و مشغول تفریح بودن.
مار تا اون چهارتا دوست رو دید جلو آمد و گفت: “سلام دوستان. خیلی خوش اومدین. می تونم کمکتون کنم؟”
میمون با نارحتی گفت: “نه ممنون. ما نیازی به کمک تو نداریم.”
بعد هم چهارتا دوست به کناری رفتن و مشغول صحبت با همدیگه شدن.

میمون گفت: “مگه کسی از اونا کمک خواسته که می خوان به ما کمک کنن؟ من دوست ندارم در کنار این ها چادر بزنیم.اصلا ازشون خوشم نمیاد.بهتر از اونها فاصله بگیریم و جای دیگه چادر بزنیم و خودمون تنهایی تفریح کنیم.”
فیل و هشت پا و توکا حرف میمون رو قبول کردن وچادرشون را برپا کردن و غذاهای و خوشمزه داخل کیفشان را بیرون آوردن و مشغول خوردن شدن.
در همین لحظه تمساح در حالی که کاسه ای توی دستاش بود جلو آمد.
تمساح گفت: “بفرمایید دوستان برای شما مقداری سوپ گرم اوردم.”
ناگهان میمون گفت:” ما سوپ دوست نداریم. ” اما فیل و هشت پا و توکا تشکر کردن و سوپ را گرفتن. بعد هم هشت پا یک بشقاب از ماکارونی های خوشمزه ای را که درست کرده بودن رو به تمساح داد.
میمون خیلی ناراحت شد. به دوستانش گفت: “مگر من نگفتم که به آن ها محل نگذارین و کاری به کارشون نداشته باشین؟ من میخوام خودمون به تنهایی تفریح کنیم”
خلاصه روز آفتابی کم کم تموم شد و شب از راه رسید. هر کدام از چهارتا دوست داخل چادر شدن و خوابیدن.
صبح روز بعد میمون با صدایی از خواب بیدار شد.انگار از بیرون چادر صدایی میومد.
وقتی بیرون رفت، دید که دوستانش مشغول گفت و گو و عکس گرفتن با تمساح و مار و گوزن هستن. میمون خیلی عصبانی شد.
ناگهان پرید وسط جمعشون و شروع کرد به سر و صدا کردن.
گوزن لیوان آبی به میمون داد و گفت: “چرا اینقدر عصبانی هستی؟ بیا با همدیگه برای تفریح به جنگل برویم.”
اما میمون لیوان را گرفت و پرتش کرد روی زمین و گفت: “من دوست ندارم با شما دوست شوم. ما رو تنها بگذارین. ما با شما به جنگل نمیایم”

خلاصه بچه های عزیزم، چهار دوست کوله هایشان را برداشتن و تنها یی برای تفریح و گشت و گذار به جنگل رفتن.
در وسط جنگل رودخانه بزرگی جریان داشت. اما زمانی که آن ها می خواستن از رودخانه رد بشن اتفاق بدی براشون افتاد.
ناگهان کوله پشتی های آن ها داخل آب افتادو آب رودخانه با سرعت هر چه تمام کولیهای چهارتا دوست رو با خودش برد.
توکا فریاد زد:” حالا غذا چی بخوریم؟”
چهارتا دوست که خیلی غمگین و ناراحت شده بودن خسته و کوفته به چادرشون برگشتن.
شب شده بود. آن ها حسابی خسته و گرسنه بودن. اما دیگر غذایی برای خوردن نداشتن.
برای همین تصمیم گرفتند که زود بخوابن.
اما از بیرون چادر بوهای خوبی می اومد. انگار تمساح و گوزن غذاهای خوشمزه ای پخته بودن.
همین طور که چهار دوست در حال فکر کردن به غذا بودند ناگهان صدایی آمد.
تمساح بود که آن ها را صدا می زد. تمساح گفت:” دوستان بیایید شام را در کنار هم بخوریم.”
میمون که متوجه رفتار زشت خودش با تمساح و گوزن و مار شده بود خیلی خجالت کشید و از دوستاش و تمساح و گوزن و مار معذرت خواهی کرد وقول داد که همیشه با همه مهربون و خوش برخورد باشه. بعدش چهار تا دوست که خیلی گرسنه بودند دعوت تمساح را قبول کردند و تصمیم گرفتن که برای خوردن شام به چادر تمساح و دوستاش برن.

برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید

اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی ترین
تازه‌ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
زینت

خیلی هم عالی ممنون که هرشب یه قصه جدید دارین🤗😍😍

Anita&raha

خیلی قشنگ بود لطفا عکسای قصه روهم بزارید برامون ولک ممنون❤🌹❤

ماهان

قشنگ بود ممنون 🌹

دیبا

سلام عالی بود. ممنونم

وولک

درود بر شما و ممنونم از همراهی ارزشمندتون

Mino

ممنون از قصه های تازه و جالبتون
چه خوب که شمارو پیدا کردم فسقلیام هرشب با قصه های شما خوابشون نی بره

وولک

سپاس از نظر لطفتون دوست عزیز

سها

سلام بهترین قصه بود مگه اونا فقط برای پیک نیک نرفته بودن که کوله هاشون افتاد تو آب و دیگه غدا نداشتن

امیر عباس

خوب

نیلوفرحیدری

خوب بود ممنون

صدف خالقی (قصه گو)

ممنون از همراهی شما

مهدی پدر علی و السا

قصه ی قشنگی بود ولی ای کاش در انتخاب شخصیت قصه ها دقت میشد که برای بچه ها فرق دوست بودن و دشمن بودن معلوم بود . با تشکر وولک و قصه گوی محترم

صدف خالقی (قصه گو)

بسیار ممنونم از نظر خوب شما

آتلیه عکاسی بنسای